با هم بودیم باز.
این بار را اما نه کنار ِهم. آن هم نه به دلیل ِ خاصی. سوار اتوبوس که شدیم جُز آن دو صندلی ِ دور از هم، صندلی ِ خالی ِ دیگری نبود و ما ناگزیر، برای نخستین بار، نتوانستیم کنار هم بنشینیم.
ما که نشستیم و اتوبوس که راه افتاد، ناگهان در آینه‌ی بزرگ جلوی اتوبوس سر و صورت ِ او را ‌دیدم. او هم سر و صورت ِ من را می‌دید. به هم لبخند زدیم.
مثل همیشه با هم بودیم و این بار دور از هم: هرچند پشت ِ او به من، اما در آینه رو به روی هم. فقط در آینه.
ناگهان حس کردم این طور بهتر است. خیلی بهتر. خیلی خیلی بهتر. و احساس ِ راحتی کردم. و بعد حس کردم که او هم فهمیده که این‌طور بهتر است.
فهمیده بود. او هم این‌طور راحت‌تر بود.
به هم زل زده بودیم و هر دو از آن‌چه کشف کرده بودیم لذت می‌بردیم. هر دو لبخند بر لب داشتیم و سعی می‌کردیم دیگری متوجه نشود.
دیگر می‌دانستم چه خواهد شد. او هم می‌دانست.
همان هم شد.
اتوبوس که ایستاد و پیاده که شدیم، او رفت. من هم رفتم. این بار را اما نه با هم.
او با خودش.
من هم با خودم.
در همین زمینه 

معرفی کتاب تاریخ کهن قلندریه اثر احمد تارگون کارا مصطفی

احمد محمود: کتاب خواندن حین کار در نانوایی

پسر همسایه، نامۀ عاشقانه، یازده سالگی (داستان کوتاه براساس واقعیت)

«تفاهم» (داستان مینیمال از خالد رسول‌پور)

معرفی کتاب جنبه‌های رمان

معرفی کتاب شناخت هنر رمان

معرفی کتاب فن رمان‌نویسی دایان دات فایر

بودیم ,اتوبوس ,داستان ,خیلی ,خالد رسول‌پور ,خیلی بهتر
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها